در آنجا بر فــــراز قله کــــوه
دو پایم خسته از رنج دویدن
به خود گفتم که در این اوج ، دیگر
صدایم را خدا خواهد شنیدن
***
به سوی ابرهای تیره پر زد
نگاه روشن امیدوارم
زدل فریاد کردم که ای خداوند
من او را دوست دارم دوست دارم
***
صدایم رفت تا اعماق ظلمت
به هم زد خواب شوم اختران را
غبار آلوده وبی تاب کوبید
در زرین قصر آسمان را
***
ملائک با هزاران دست کوچک
کلون سخت سنگین را کشیدند
زطوفان صدای بی شکیبم
به خود لرزیده در ابری خزیدند
***
ستونها همچو ماران,پیچ درپیچ
درختان در مه سبزی شناور
صدایم پیکریش را شستشو داد
زخاک ره ، درون حوض کوثر
***
خدا در خواب رویا بار خود بود
به زیر پلکها پنهان نگاهش
صدایم رفت وبا اندوه نالید
میان پرده های خوابگاهش
*** ولی آن پلک های نقره الود
دریغا،تا سحرگه بسته بودند
سبک چون گوش ماهیهای ساحل
به روی دیده اش بنشسته بودند
***
صدا صد بار نومیدانه برخواست
که عاصی گردد وبر وی بتازد
صدا می خواست تا با پنجه خشم
حریر خواب او را پاره سازد
***
صدا فریاد می زد از سرد درد
به هم کی ریزد این خواب طلایی؟
من اینجا تشنه یک جرعه مهر
تو آنجا خفته بر تخت خدایی
***
مگر چندان تواند اوج گیرد
صدایی دردمندو محنت آلود؟
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدایم از صدا دیگر تهی بود
***
ولی اینجا به سوی آسمانها
هنوز این دیده امیدوارم
خدایا این صدا را می شناسی
من او را دوست دارم دوست دارم دوست دارم ......